نمیدانم چند روز پیش بود که جلوی آینه ایستاده بودیم و یکهو دلمان بچه خواست!!!
ان هم ما که اصلا حوصله اش را نداریم و تازه 2 ماه است که عروسی کرده ایم.
دو قلو یا سه قلو بودنش هم فرقی نمیکند. پسر باشند اما. تپل و شیطان و با نمک.
بزرگ کردن دختر خیلی سخت است. مدام باید مراقب باشیم کسی با احساساتش بازی نکند با این همه گرگی که توی جامعه است.
نمیدانم چند روز بعدش بود که رفتیم خرید. و همه چیز سرسام آور گران شده بود. مگر دو نفر آدم چقدر خرج دارند؟
بنظرم همان جا بود که از خیر بچه گذشتم. طفلکم حتما در اینده کمرش می شکست.
کم کم دارد داغ مسافرت بر دلمان میماند. میترسیم بمیریم، آرزو بر دل
دیروز رفتیم امامزاده سیکنه خاتون. خواهر حضرت معصومه است. از در که میرفتی تو بوی آشهای نذری هوش از سرت می پراند. ما اما به آبگوشت خوری رفته بودیم. جایتان خالی چقدر چسبید. هوای بس مطبوعی داشت و آبگوشت هم بس لذیذ شده بود. آرامشی هم داشت که ونگ ونگ هیچ بچه ای بر همش نمیزد. و ما بدون توجه به اینکه ممکن است چاق شویم یک عالمه آبگوشت پر چرب خوردیم. به جهنم که این بقول یکی از نویسنده های همشهری جوان هولاهوپ ها ممکن است دور شکم و پهلوهایمان را بگیرند.
ماه محرم هم آمد. دلمان بسیار می گیرد.
پی نوشت: خدایا شکرت که تن شوهرمان سالم است و ما محتاج کسی نیستیم. سایه اش را از سرمان کم نکن.
پی نوشت 2: حالمان از آدم های دو روی دور و برمان دارد به هم میخورد. متاسفانه مدام هم باید ببینیمشان و لبخند تحویل دهیم. خدایا چرا اینقدر من تحمل میکنم؟ خدایا زبان درازی عطا فرما تا یکبار برای همیشه جواب کوبنده ای به اینها بدهم. کاسه صبرم دارد لبریز میشود.
پی نوشت 3: حالم شاید دارد از خود بزم هم بهم میخورد..... دلمان برای پنج انگشت دوست داشتنی تنگ شد!
نظرات شما عزیزان: